درباره وبلاگ


عمری چكش برداشتم و بر سر میخی كه روی سنگ بود كوبیدم. اكنون می فهمم كه هم چكش خودم بودم، هم میخ و هم سنگ. فرانتس كافكا
آخرین مطالب
پيوندها



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 35
بازدید دیروز : 11
بازدید هفته : 61
بازدید ماه : 60
بازدید کل : 25106
تعداد مطالب : 305
تعداد نظرات : 130
تعداد آنلاین : 1



لرزش راست كليك
chat - chat سفارش ساعت دیواری

دریافت كد ساعت

استخاره با قرآن
استخاره

گنجینه ی ادب پارسی




با عرض تبریک

 کتاب یک شاخه مریم اثر کامران کاکایی منتشر شد 

چکیده ای از متن:

روزها یکی پس از دیگری میمردن خود بی خبر از این تباهی روز افزون، مشغول پر کردن دامن زندگی از بوته های خار بودم، تا اینکه با قریبی آشنا شدم که با وجودم قریبی میکرد و مانند جوانه های پیچک از دور چنگ بر شاخه های نیمه جان دلم می زد ..........

اما من نمی خواهم همچون بهاری خسته منتظر ترحم ابرها باشم و لحظه ای جلوی روزگار قامت خم نمی کنم من اسیر زندان فراق هستم و چشم  به راه اثیری از سوی تو میمانم تا دوباره من را به بردگی عشق در بیاورد.........



دو شنبه 25 فروردين 1393برچسب:, :: 17:6 ::  نويسنده : بهمن خسروجردی

 

 

 

 

 

                                                       

 

 

کاش کسی یاد معلم ها می داد 

اول مهر شغل پدر‌ها را نپرسند 

وقتی هنوز احترام به همه‌ی شغل ها را و افتخار به همه‌ی پدر‌ها را یاد دانش آموزانشان نداده‌اند !

حالا قصه ی چشمان یتیمی که نم می‌خورد بماند

 


 

 سکوت همیشه به معنی “رضایت” نیست
گاهی یعنی:
خسته ام از اینکه مدام به کسانی که هیچ اهمیتی برای فهمیدن نمیدهند، توضیح دهم


دستم بوی گل میداد
مرا به جرم چیدن گل محکوم کردند
اما هیچکس فکر نکرد که
من شاید گل کاشته باشم
 


احساسم را به دار آویختم
منطقم را به گلوله بستم
لعنت به هر دو که عمری بازیم دادند
دیگر بس است
میخواهم کمی به چشمانم اعتماد کنم!
 



پرنده ای نفرین شده ایم
که سهممان از پریدن
تنها در بازی کلاغ پر است



 



رابطه ای که توش التماس باشه
ساعت ۹ بزارین دم در خونه تا شهرداری ببره


مترسک عروسک زشتیست که از مزرعه مراقبت میکند
و آدمی مترسک زیباییست که جهان را می ترساند
 



اینجا فقط تو را از نوشته هایت ” می بینند “
درست دیده ای ، فقط “خوانده” میشوی بی آنکه بشناسند تو را 



از استادی پرسیدﻧﺪ : ﺁﯾﺎ ﻗﻠﺒﯽ ﮐﻪ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﻋﺎﺷﻖ ﺷﻮﺩ؟
 ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮔﻔﺖ : ﺑﻠﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ

ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ : ﺁﯾﺎ ﺷﻤﺎ ﺗﺎﮐﻨﻮﻥ ﺍﺯ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺁﺏ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺍﯾﺪ؟
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ : ﺁﯾﺎ ﺷﻤﺎ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺍﺯ ﺁﺏ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺩﺳﺖ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺍﯾﺪ؟
 





پیامی دیگر آوردم
به مردان اینجا نگاه مکن
اسمشان مرد است
من اگر خوردم زمین به نامردی همین مردان بود
زمین مرد بود که مرا بلند کرد
خودت را زمین بزن
اما دست مردان اینجا را نگیر
 



ما همه با زندگی معامله می کنیم !
با خودمان هم معامله میکنیم و با کسانی که دوستشان داریم هم!
اگر نبخشی ، نمی بخشم
خیانت کنی ، خیانت میکنم
بدی کنی ، بدی میکنم
دروغ بگویی ، دروغ می گویم
و همیشه کوچک می مانیم
بدون تجربه ی زندگی بالاتر و آرمانی تر !
این را بدانیم که با خوب
خوب بودن هنر نیست !



سه شنبه 1 بهمن 1392برچسب:, :: 9:52 ::  نويسنده : بهمن خسروجردی

قلب های کوچکتر از غصه

 

وقتی که قلب‌هایمان‌ کوچک‌تر از غصه‌هایمان‌ میشود،

وقتی نمیتوانیم‌ اشک هایمان ‌را پشت‌ پلک‌هایمان‌ مخفی کنیم‌

و بغض هایمان ‌پشت‌ سر هم‌ میشکند ...

وقتی احساس‌ میکنیم

بدبختیها بیشتر از سهم‌مان‌ است

و رنج‌ها بیشتر از صبرمان ...

وقتی امیدها ته‌ میکشد

و انتظارها به‌ سر نمیرسد ...

وقتی طاقتمان تمام‌ میشود

و تحمل مان‌ هیچ ...

آن‌ وقت‌ است‌ که‌ مطمئنیم‌ به‌ تو احتیاج‌ داریم

و مطمئنیم‌ که‌ تو

فقط‌ تویی که‌ کمکمان‌ میکنی ...

آن‌ وقت‌ است‌ که‌ تو را صدا میکنیم

و تو را میخوانیم ...

آن‌ وقت‌ است‌ که‌ تو را آه‌ میکشیم

تو را گریه ‌میکنیم ...

و تو را نفس میکشیم ...

وقتی تو جواب ‌میدهی،

دانه ‌دانه‌ اشکهایمان ‌را پاک‌ میکنی ...

و یکی یکی غصه‌ها را از دلمان ‌برمیداری ...

گره‌ تک‌تک‌ بغض‌هایمان‌ را باز میکنی

و دل شکسته‌مان‌ را بند میزنی ...

سنگینی ها را برمیداری

و جایش‌ سبکی میگذاری و راحتی ...

بیشتر از تلاشمان‌ خوشبختی میدهی

و بیشتر از حجم لب‌هایمان، لبخند ...

خواب‌هایمان‌ را تعبیر میکنی،

و دعاهایمان‌ را مستجاب ...

آرزوهایمان‌ را برآورده می کنی ؛

قهرها را آشتی میدهی

و سخت‌ها را آسان

تلخ‌ها را شیرین میکنی

و دردها را درمان

ناامیدی ها، همه امید میشوند

و سیاهی‌ها سفید سفید ...



دو شنبه 25 آذر 1392برچسب:, :: 13:22 ::  نويسنده : بهمن خسروجردی

                     

برای دیدن باقی جملات به ادامه ی مطلب رجوع کنید...



ادامه مطلب ...


دو شنبه 13 آبان 1392برچسب:, :: 15:26 ::  نويسنده : بهمن خسروجردی

هیچ مثلی بدون ریشه و مأخذ نیست. مثل‌ها مانند ابزاری كارا وسیله رساندن حرف دل و نیات عامه بوده به طوری كه با گفتن یك جمله مثلی سخن دل به مخاطب می‌رسیده است. با وجود این چون مثل‌ها بیشتر شفاهی هستند از خاطره‌ها رفته‌اند؛ اما مثل‌هایی كه از ریشه محكمی ‌برخوردار هستند برجا مانده‌اند، گرچه گاهی ساییده و كوتاه شده اند.
این مقاله نمونه‌ای از ریشه مثل‌های كتاب " فرهنگ امثال و حكم فارس " است. منظور اصلی تدوین این كتاب یافتن ریشه مثل‌هایی است كه از بین رفته و درجایی ثبت نشده است. بسیاری از مثل‌ها هم كه ریشه آنها نوشته شده است فهمیدنش مشكل است. از این رو نگارنده براساس شواهد و قرائن و كاووش در معنای مثل‌ها ریشه آنها را ساخته یا اصلاح كرده و در معرض قضاوت خوانندگان و علاقه مندان گذاشته است. باید یادآور شد كه شناختن و یافتن مأخذ مثل، تجربه و نشست و برخاست با مردم شهر و روستا و عشایر را می‌طلبد كه نگارنده سالها از این تجربه بهره‌مند بوده است. حال ریشه برخی از امثال تقدیم می‌شود.

              

 



ادامه مطلب ...


یک شنبه 24 دی 1391برچسب:, :: 17:14 ::  نويسنده : بهمن خسروجردی
*اینجا در دنیای من گرگ ها هم افسردگی مفرط گرفته اند*
*دیگر گوسفند نمی درند*
*به نی چوپان دل می سپارند و گریه می کنند.

 

                    



ادامه مطلب ...


دو شنبه 1 آبان 1391برچسب:, :: 9:42 ::  نويسنده : بهمن خسروجردی
پرنده بر شانه های انسان نشست .انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت :
- اما من درخت نیستم . تو نمی توانی روی شانه ی من آشیانه بسازی .پرنده گفت :
- من فرق درخت ها و آدم ها را خوب می دانم . اما گاهی پرنده ها و انسان ها را اشتباه می گیرم .
انسان خندید و به نظرش این بزرگ ترین اشتباه ممکن بود .پرنده گفت :

- راستی، چرا پر زدن را کنار گذاشتی ؟انسان منظور پرنده را نفهمید ، اما باز هم خندید .پرنده گفت :
- نمی دانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است .
انسان دیگر نخندید. انگار ته ته خاطرات اش چیزی را به یاد آورد . چیزی که نمی دانست چیست . شاید یک آبی دور ، یک اوج دوست داشتنی .پرنده گفت :
- غیر از تو پرنده های دیگری را هم می شناسم که پر زدن از یادشان رفته است . درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است ، اما اگر تمرین نکند فراموش اش می شود .
پرنده این را گفت و پر زد . انسان رد پرنده را دنبال کرد تا این که چشم اش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش ، آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد .

آن گاه خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت :
- یادت می آید تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم ؟ زمین و آسمان هر دو برای تو بود . اما تو آسمان را ندیدی . راستی عزیزم، بال هایت را کجا گذاشتی ؟
انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد . آن گاه سر در آغوش خدا گذاشت و گریست .



شنبه 29 مهر 1391برچسب:, :: 11:39 ::  نويسنده : بهمن خسروجردی


گروه اینترنتی ایران سان
 

خدایا .... خیلی ها دلمو شکستن ؛ دیگه تحمل ندارم ! شب بیا باهم بریم سراغشون .... من نشونت میدم ؛ تو ببخششون ... !!
 

 

 

به ادامه ی مطلب توجه کنید...



ادامه مطلب ...


شنبه 29 مهر 1391برچسب:, :: 11:30 ::  نويسنده : بهمن خسروجردی


گروه اینترنتی ایران سان
 

حواســــم را هرکـــجا که پــرت می کـــنم باز کـــنار تـــو می افتد ...
 
 
 
به ادامه ی مطلب توجه کنید ...


ادامه مطلب ...


شنبه 29 مهر 1391برچسب:, :: 11:24 ::  نويسنده : بهمن خسروجردی

 

 گروه اینترنتی ایران ســــان | www.IranSun.net


به ادامه ی مطلب توجه کنید ...



ادامه مطلب ...


شنبه 29 مهر 1391برچسب:, :: 11:19 ::  نويسنده : بهمن خسروجردی

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد